برای زهرای زیبای کاظمی
در کدام بیغوله ی جنون و تباهی بود
زهرا جان
که سنگ فرش هزارساله ی نادانی
به خون تو آغشت؟
در کدام
پستوی تو در توی توهم
مردی یا مردانی
از سلاله ی نا میمون نامردی
حریم آزادگی ات را آلودند؟
و من نخواندم
نخواستم که بخوانم
که چگونه
و چه سان ؟؟
ونخواستم که بدانم
چرا؟
زیرا که خوب می دانستم
این داستان هراس
تکراری تر از آن است که باز بگوییم.
و خدا سال می گذرد
و این مومیایی گنده بوی تعصب
نه می پوسد
ونه می میرد.
و ما
عروس حجله ی نفس گیرش می شویم
هر روز و هنوز
زهرا جان.
ونخواستم که بخوانم
با تو چه کردند
چون قلم
در دست تو شمشیر بود.
و گردن افراشته ات
پرچم در اهتزاز دشمن
و زبان گویایت را
خنجری می دیدند
در نیام.
و آزادگی ات را
ماده شیری
در کنام
و می هراسیدند از تو
و می هراسند از ما
زهرا جان
و تشنه اند به خونمان
وقتی
مردانی که دوستت می دارند
لبانت را
می بوسند
و آن گاه
با جوالدوز قدرت می دوزند
و دست های بلورین ات را
می بوسند
و آن گاه
قلم را از آن ها می ربایند
و سر قامتت را
یکی دو وجب
کوتاه تر می خواهند ...
هراسی نیست
زهرا جان
خون تو
هزار زهرای دیگر می زاید
خون تو
آری ...
شیرین رضویان