خود کشی
مرگ
آزادی
گویا زیاد به این ها فکر می کرده.
شاید رهایی از این وادی را می خواسته.
شنیده ام قبل از مرگش چند بار دیگر هم خود کشی را امتحان کرده .
شاید زندگی را پوچ می دانست.
می گفت:"زندگی من به نظرم همان قدر غیرطبیعی و نامعلوم و باورنکردنی می آید که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم؛گویا یک نفر نقاش مجنون وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده ،اغلب به این نقش که نگاه می کنم،مثل این است که به نظرم آشنا می آید،شاید برای همین نقش است ،شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن
می کند."
می گویند با مرگ همه چیز پایان نمی یابد.
با مرگ او این را درک کردم.
هنوز "علویه خانم"و "آبجی خانم" زنده اند.
هنوز در کوچه و خیابان "سگ ولگرد " می بینیم.
هنوز "سه قطره خون" ، "اصفهان نصف جهان" ،"زنده به گور"،"وغ وغ ساهاب"،"مسخ"و...را
می خونیم.
هنوز طوطی جمله ی "داش آکل" را تکرار می کنه:
"مرجان ... مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم... مرجان ... عشق تو .... مرا کشت. "
خاک گورستان پاریس به خود می بالد که آفریدگار "زن لکاته" و "پیرمردخنزرپنزری" را در آغوش دارد.
شعرهایش را مرور می کنم:
"اهل کاشانم روز گارم بد نیست."
"در فلق بود سوار، آسمان مکثی کرد."
"اسب حیوان نجیبی است،کبوتر زیباست."
"دورها آوایی است،که مرا می خواند."
به سوال هایش می اندیشم:
"چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟"
"گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟"
به بایدهایش:
"زیر باران باید رفت."
"زیر باران باید..."
به یاد خواسته های خفته در شعرهایش می افتم:
"آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی"
"صبح وقتی خورشید در می آید متولد بشویم."
و وصیتش را تکرار می کنم:
"به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید ،
مبادا که ترک بردارد،
چینی نازک تنهایی من.
"به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید ،
مبادا که ترک بردارد،
چینی نازک تنهایی من.
"به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید ،
مبادا که ترک بردارد،
چینی نازک تنهایی من.
"به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید ،